از كنار دكه ی روزنامه فروشى رد مى شدم، همشهرى داستان را برداشتم ورق بزنم. دوست نداشتم بخرمش، حوصله ى خواندنش را نداشتم.
در حاشيه ى صفحه ى پيش رويم نوشته بود: ” گاهى اتفاقاتى برايمان مى افتد كه آمادگى مواجهه با آن را نداريم. پيشامدى كه بيرون از اراده مان است و نمى دانيم با وجود آن چطور به زندگى ادامه دهيم.”
اين را لى مارتين، نويسنده ى آمريكايى مى گويد.
درست مى گويد. جريان زندگى بى رحم است و هى حال آدم را مى گيرد. در وضعيت هايى قرارت مى دهد كه به خواب هم نمى ديدى. رويا ها و خواسته هايت را ناديده مى گيرد و جهان بينى ات را پاره مى كند. حيران مى شوى.
اميدوار مى مانى و تلاش مى كنى. اميدت را متلاشى مى كند و تلاش هايت را بى ثمر مى گذارد.
جلوى طوفان هاى زندگى نمى شود ايستاد. بايد كنار كشيد و منتظر ماند تا رد شود. دنيا خيره سر تر از اين حرفاست.