به مناسبت ميلاد مباركش، مى خواهم از رنجى كه به نام او به من رسيد بنويسم.
همين يك جمله را كه نوشتم بغضم گرفت. يادش دلم را مى لرزاند و بزرگوارى و مهربانى اش زندگى ام را فرا گرفته. مهرش به جانم نشسته و شايد تنها نقطه ى روشن قلبم باشد.
سالها پيش وقتى دبيرستانى بودم و مدرسه ى مذهبى مى رفتم، يادم هست كه مى خواستند از او برايمان الگو بسازند. هر چه بيشتر مى شناختمش، بيشتر می فهمیدم که نمى توانم شبيه او شوم. و هر چه بيشتر نمى توانستم، خود را گناهكار تر و بنده ى پست خدا مى ديدم. اين حس، عزت نفسم را كم مى كرد، خودم پيش خودم كوچك مى شدم و به نظرم تباهى يك آدم از جايى شروع مى شود كه عزت نفسش از دست برود.
مدرسه كه وظيفه اش پرورش روح هاى سالم، با نشاط و شجاع است، آنچه كه داشتم را هم از من مى گرفت و بار هميشگى گناهكار بودن را روى شانه هايم مى گذاشت و اين را به رويم مى آورد.
كافى بود نماز صبحم قضا شود، تا شب حالم بد بود و خود را سرزنش مى كردم. يا مثلا قدرى آستينم بالا برود يا كمى موهايم پيدا شود. مطمئن بودم حضرت زهرا نمازشان قضا نمى شده، حجابشان هميشه كامل بوده و حتى جلوى مرد نابينا با حجاب حضور يافته اند.
سرخوشى ها، خنده هاى بلند، اذيت كردن ها، تو سر و كله ى هم زدن ها، خنده هاى توى خيابان، سر كار گذاشتن معلم ها، صحبت هاى معمول با پسرهاى فاميل و … همه و همه مردود است. حضرت اين كار ها را نمى كرده اند.
آدم گناهكار خود را بى ارزش مى داند و ترسو مى شود و مطمئنا پر خطا تر. اين سيكل معيوب ادامه مى يابد تا تباهت كند. الان یقین دارم اگر هم دوره حضرت فاطمه (س) بودم، در معاشرت هایمان کاستی هایم را به رویم نمی آوردند و حس گناهکار و بی ارزش بودن بهم نمی دادند.
من اين شانس را داشتم استادى را ملاقات كنم كه روح بيمارم را ببيند و راه را نشانم دهد.
خداوند هر كدام از ما را منحصر به فرد خلق كرده، هر كدام از ما با ديگرى فرق دارد. حضور ما در اين جهان، هر چند كوچك، با ارزش است. من وسعت روح حضرت زهرا را ندارم، هيچ كداممان نداريم. پس چرا از ما (دختران مسلمان) انتظار مى رود شبيه او رفتار كنيم؟
به تجربه، اين نوع الگو سازى را مضر و مخرب مى دانم.
شايد بتوان گفت شناخت او، ما را متوجه حقايقى مى كند كه چون ما آن سطح از حيات را تجربه نكرده ايم، از وجودشان بى اطلاعيم. مثل مهربانى، بزرگوارى، بخشندگى، حيا، شجاعت، ساده زيستى، ايثار. و همگى اينها در متعادل ترين شكل ممكن.
از منِ تهمينه (با اين بك گراند، هوش، محل زندگى، زمان زندگى، خانواده، فاميل، دوستان، ظرفيت روحى، ظرفيت جسمى و …)، يك عدد در كل عالم هستى هست، از ازل تا ابد. و فقط خود خدا به داستان زندگى ما واقف است.
با علم به همه ى جوانب زندگى ام، در اين مقطع از زمان، مى توانم ميزانى از “ساده زيستى” را براى خودم انتخاب كنم. يا مثلا مى توانم ميزانى از “حجاب” را براى خودم برگزينم كه مى دانم براى منِ تهمينه درست است. و هيچگاه مدل زندگى خودم را به كسى توصيه نمى كنم، مدل زندگى هيچ كس را به هيچ كس توصيه نمى كنم. هر انسان ذى شعورى بايد فكر كند و از هر آنچه مى تواند بهره گيرد تا بتواند “اندازه” ها را براى خودش بيابد. در حق خود نبايد اسراف كرد، اندازه ها مهم اند.
اين كاريست كه خداوند از ما خواسته و به نظر مى رسد بابتش از ما جواب مى خواهد.
دوست دارم طوری زندگی کنم که اگر در جهانِ ديگر از من پرسید: چه كردى؟ بگويم: همه ى تلاشم را؛ و تو شاهدى.
دقیقا تجربهی مشابهی دارم منم. و این که «من» رو برای دوری از کبر از نوجوون توی اون سن میگیرن شاید بدترین ضریه بهش باشه. من رو میگیرن و یه کمال مطلق رو نشونت میدن و میگن باید اون باشی، در صورتی که هنوز خودت و جایگاه خودت رو پیدا نکردی…
ان شاالله خودشون راهنمامون باشن.
همینطوره متاسفانه، فرصت رشد سالم رو از آدم می گیرند.
ان شاءالله، هستند به بهترین شکل.