خاطرات یک شیفت شبی

مدتی است شیفت عصر، یعنی از حدود چهار بعد از ظهر تا یازده شب، مشغول بکار شده ام. در یک شهر کتاب کار می کنم و فروشنده ام. داستانهایی که هر روز برایم پیش می آید و دوست دارم ثبت شود را می خواهم اینجا بنویسم.
راستش یک مقدار این روزهای اول اذیت شده و می شوم. قبل از اینکه دلیلش را بگویم این را بدانید که والدینم مخالف کار بنده به عنوان فروشنده هستند و انتظارشان از من این است که در کاری متناسب با رشته ی تحصیلی ام و شأن (؟!) خودم و خانواده ام فعالیت کنم که خب در حال حاضر با وجود مشغله های دیگرم امکان آن برایم وجود ندارد و اینکه فروشندگی اتفاقا خیلی کار باحالی است.
داشتم می گفتم اذیت می شوم، دلیلش این است که من بسیار لوس هستم و به این خصیصه در بین نزدیکان معروفم و حرف درشت نشنیده ام و وقتی کسی باهام بد حرف میزند تپش قلبی می شوم و نمی توانم درست جوابش را بدهم و در برخی موارد پقی میزنم زیر گریه. در رشته ی تخصصی خودم هم وقتی کار میکردم بسیار دیده می شدم و مرا روی سرشان حلوا حلوا می کردند.
اینجا اما فرق می کند. بسیار مستقیم و جدی تذکر می گیرم و راه به راه حالم گرفته می شود. اینجا کسی قربان صدقه ام نمی رود و روی سرش مرا حلوا حلوا نمی کند. به اصطلاح درشت بارم می کنند و خب اذیت می شوم. هم مشتری ها و هم صاب کارم.
خلاصه اگر یازده شب رمقی در تنم باقی مانده باشد می خواهم اتفاقات آن روز را بنویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *