+شنبه ها روزهای بسیار خلوتی است. امروز بیشتر از روزهای قبل توانستم کتاب بخوانم. با بچه ی همکارم که چهار سالش است خیلی دوست شده ایم. امروز تا رسیدم می گفتند که همه اش سراغ من را می گرفته و منتظرم بوده است. وقتی رفتم انبار که لباسم را عوض کنم باهام اومد و می گفت اینجا می ایستم که هر کس خواست بیاد تو تذکر بدهم. نامش ط است.
+با همکار هایم دور هم نشسته بودیم و ط بغلم بود و داشت برایم خرگوش می کشید. بلند بلند نقاشی اش را برایمان ترجمه همزمان می کرد: “خاله این سرشه، این بدنشه، این دمشه، این شومبولشه و …” ما همکار ها یک مقدار معذب می شدیم که هی اجزای بدن خرگوش را مرور می کند ولی برای ط معذب بودن ما ذره ای اهمیت نداشت.
+بعد یکی از همکارهایم به ط گفت اگر کسی برات سیبیل آتشین بکشه چی کار می کنی؟ گفت بهش لگد آتشین می زنم. و همزمان لگد آتشین را اجرا کرد و باز ما بیشتر خجالت زده شدیم. کلا این بچه کم نمی آورد. من ندیدم در پاسخ کم بیاورد و همیشه پاسخ کوبنده و دردناکی در آستین دارد.
+ط برای من جذاب ترین پدیده ی آن فروشگاه است. وقتی می رود دلم برایش تنگ می شود. امروز با کاغذ برایش قایق و موشک درست کردم و به قدری خوشحال شد که به یادم آورد خوشحالی زیاد چه شکلی است.
+آخر شب بیرون فروشگاه از پشت شیشه یک دعوا دیدم و دختری پسری را زد. فکر می کردند کسی نمی بیندشان ولی ما کامل دیدیم.
فردا یکشنبه است و تنها روز تعطیلم در هفته. اگر بتوانم از کلیت تجربه ی این مدتم می خواهم بنویسم و اثری که این شغل روی من گذاشته.