+هر روز به تعداد دختران/پسرانی که با مشورت بنده برای دوست پسر/دختر شون کادو می خرند افزوده میشه. با شروع پاییز همه یاد عشق و عاشقی افتادن به حمدالله.
+نمی دونم چطور علاقه ام به کارم رو برای والدینم توضیح بدم. هی میگن هر چقدر بخوای بهت میدیم، نرو. بابا همه چیز که پول نیست. بذارین به شما بگم. جریان زندگی توی فروشگاه چشمگیر و خیره کننده اس. اونجا حیات جریان داره، چیزی که مدت هاست در من مرده. علاقه ام به اون محیط از اینجا سرچشمه می گیره. دیدن شوق زندگی توی چشم های مشتری ها یادآور شوق از دست رفته ی خودمه.
+امروز یه اشتباه تکنیکی مرتکب شدم و دوباره تذکر گرفتم. رئیسم نه گذاشت نه برداشت چهار پنج تا اشتباه بی مورد رو بهم نسبت داد. صاف وایسادم، سرمو آوردم جلو، شونه هامو دادم عقب، جدی و با اعتماد به نفس گفتم من فقط یک خطا مرتکب شدم، اینایی که میگی از دید من خطا نیست، مگر اینکه قوانین تغییر کرده باشه. دید نه، این کارمند فرق بین تذکر و تحقیر رو میدونه و به احدی اجازه نمیده حرمتشو رعایت نکنه. دوباره رفت تو لاک سرسنگینش. تازه داشت روابطمون حسنه میشد.
+شهر کتاب ها درصد دزد بری دارن. یعنی دزدی میشه ازمون چون راهروی باز داریم که مشتری میتونه توش راه بره. دزد بری تا یه مقدارش طبیعیه و شهر کتابها میکشن رو قیمت محصول. امروز تو اوج شلوغی برقا رفت و فضا بسیار مطلوب شد برای سرقت. ما دزد هایی داریم که کتاب و کلاسور و ورق پاپکو می دزدن.